شاينا شاينا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

ستاره هاى آسمون دل من

همونى كه هشت ماهش به اين زودى تموم ميشه

اومدم بنويسم باز از نفسم،همونى كه وقتى ميشينه تا دست ميزنى ناناى ميكنه،همونى كه سه ماهه منو گذاشته سركارو يه نقطه سفيد رو لثش مونده و خبرى از دندونش نيست،همونى كه بهش ميگم بگو مامان بگو مااااااامااااااان،ميخنده و ميگه بابا بابا ،همونى كه موقع غذا خوردن اشك مامانشو در مياره و دهنشو قفل ميكنه و ناله ميكنه و سرشو ميچرخونه و ولو ميشه رو زمينو مامانش هر كارى ميكنه سرشو گرم كنه بلكه بتونه چندتا قاشق بهش بده بيفايدست و دل مامانشو پر از غم ميكنه.همونى كه عاششششششقققققققق كنترل و ريشه فرشو،سيم و پارچه و مارك و بند لباسه!!!!همونى كه وقتى خوابه مامان از نگاه كردن به صورت فرشته وارش سير نميشه،همونى كه وقتى شى جديد ميگيره دستش چشماشو ميبنده و شروع ميكنه ب...
31 فروردين 1391

شدم مادر واقعى عروسك چشم سياه بچگى

دوستت دارم نه فكر كنى به خاطر اينكه دوستم داشته باشيا،نه. دوستت دارم نه فكر كنى به خاطر اينكه بعدا حرف گوش كنم بشى،نه جونم.... دوستت دارم چون شبيه عشقى؟نه تو خود عشقى،تو لحظه لحظه عشقى،مثل امروز خونه باباحسين كه اومدم عوضت كنم يهوووووو خيلى يهوووووووووووو ديدم خوابيدى شدى عشق خوابالوى مامان!!!!! واى مثل امشب كه داشتم بأهزار بازيو شكلك بهت غذا ميدادم تا قاشق ششمو خوردى همشو برگردوندى و منو هزار بار با هر سرفه كردنت كوشتيو زنده كردى و مادر كرديوبعدشم تو بغل مامان شدى دوباره عشق خوابالوى مامان..... مثل دو روز پيش كه هر چى پول تو كيفم بودو برات لباساى تابستونى خريدمو تند تند تنت كردمو شدى عروسك چشم سياه بچگيهامو منو بردى تو روياى كودكيو يهووووو خ...
27 فروردين 1391

اثاث كشى شاينا خانوم

شيرينم بالاخره كامل اثاثامونو جمع كرديم،طفلى مامان وجى كلى كمكم كرد،تقريبا همه كارارو كرد،منم مواظب شما بودم،خيلى سخت بود عزيزم ،امروز صبح با خونمون خدافظى كرديمو اومديم خونه مامانى تا چند روز ديگه ايشالا ميريم خونه خودمون.راستى پريشب يهو تو خواب زدى زير گريه ساعت دو شب بود طفلكم جيغ ميزديو هر كارى با بابايى كرديم آروم نميشدى انقدر گريه كردى تا آخر هرچى تو معدت بودو برگردوندى،بمييييييرم برات كوچولو ،كابوس ديده بودى مادررررررر؟؟؟؟؟؟كى اذيتت كرد فرشته من؟؟خودم مواظبتم قندم،بابايى پشتته مادرررررر ،نبينيم اشكاتو ديگههههههه ، من خودم مواظبتم تو بازى كنو بخندوغذاتو لطفا بخوررررر وبخوابو خوش باشو بابا بگو و لطفا مامان بگو وبغلتو حال كنو منم عشق كنم ...
18 فروردين 1391

من كوچولو يه دفعه چقدر بزرگ شدم....

يادش به خير انگار همين ديروز بود تولد پدرم.... :واى ايمان كاشكى ساعت ميگرفتى،پيرن خيلى داره..... بابا جون امروز تولدته،تولدت مبارك،نميشه از زير اون همه خاك بياى بيرونو بغلم كنى و جوابمو با لبخندت بدى؟بابا خسته نشدى زير اون همه خاك؟حالا خسته نه،تو عادت دارى به خستگى،دلت برامون تنگ نشده؟؟؟درسته تو رفتيو شاينا اومد،درسته حرف همه كه ميگن يكى ميادو يكى ميره،ولى چه ميفهمن همه؟؟؟؟؟ خدايا سخته امتحانت به كرمت سخته،خونه دلم به عظمتت خونه،يه دل كوچولو تو سينم آفريديو اين همه غم بهم دادى؟آخه چطور جاش بدم قربونت برم؟ شاينا جونم منم مثل تو بابا داشتم،پشتو پناه داشتم...... شش ساله بودم ميترسيدم از خيابون تنها رد شم حتما بايد دستمو بابام ميگرفت،يروز بهم گف...
17 فروردين 1391

عيد اومدو تو گفتى بابا شيطون بلاااااااا؟؟؟؟؟؟؟

دختر گلم موقع سال تحويل خواب بودى روز اول رفتيم خونه بابا حسين،فرداشم رفتيم خونه حسن آقا و عزيز خدا بيامرز،تو هم كه غذا نميخوردي كلا منم زياد بهت اصرار نميكردمو تو هم كلى حال ميكردى هههههه، روز سوم مونديم خونه و اثاثا رو با مامان وجى بستيم،روزاى ديكه رفتيم خونه دختر عمو مريمم و شما سوپتو خورديو همشو بالا آوردى خيييييلى غصه خوردم مامان..... خونه حسينو هما جون هم رفتيمو طبق معمول غذاهاى خوشمزه خورديم روز ششم فروردين ساعت دوازده ظهر گفتى بابا !!!!!خدايا ممنونم نميدونى چه حسى بود موندن بين گريه و خنده تند تند ميگفتى بابا،خوشمزه ى من اشكمو در آوردى،شب وقتى بابايى شنيد كلى ذوق كرد، هر روز مشغول بستن اثاثا بوديم،يه روزم مهسا و همسرش و يه روزم مامان...
15 فروردين 1391

بهار كه اومد هفت ماهه شدى نازم

ببينم مگه ديروز نبود تو دلم بودى محكم لگد ميزدى؟؟ نه!! هفته پيش بود؟ واى خداى من هفت ماه پيش بود! ؛ عزيزم هفت ماهه نفسم شدى همه كسم شدى،فرشته آسمونم. سه ماهه كه بودى انقدر غر ميزدى تا من انگشتامو بهت بدمو تو بگيريشونو بشينى،عزيزم حالا ديگه خودت ميشينى؟؟؟ چهار ماهه بودى دمر ميشدى با چشماتو غر زدنت ازم ميخواستى برت گردونم،حالا ديگه خودت كل خونرو قل ميخورى ميريو مياى؟؟؟ فدات شم مادر كه تو رورؤكت ميدوى اينور اونور. عسلم اينا همه يعنى اينكه بزرگ شدى خانوم شدى. يادته برات شعر ميخوندم وقت شير خوردنتو راهت ميبردم:چندتا بهارو ديدى؟هنوز بهار نديدى؟صدتا بهار ببينى،سيصدتا بهار ببينى؛حالا قندم يدونه بهارو ديدى؟ با اون چشماى قشنگت بهار زمينو ديدى؟ من ك...
14 فروردين 1391

ميزبانى شاينا خانوم....

عزيزم،فرشته كوچولوى من مامان وجى اومد كمكم و تونستيم برات جشن دندونى بگيريم،مامان وجى خيلى زحمت كشيدو يه آش خوشمزه پخت،دايى عليرضا هم كيك لبخند برات سفارش داد،ولى.....عمه مرجانو مامان آذر و زن عمو پريس نيومدن.فداى سرت مادر،مهم تو بودى خوشگل خانوم اميدوارم وقتى بزرگ شدى ازم راضى باشى نفسم عكساشو برات ميذارم......خيلى خوش اخلاق بودى مادرررررر. به خاطر اينكه همه مهمونام نيومدن خيلى غصه خوردم همش ميگفتم كاشكى نينى پارتى گرفته بودم، يه دفعه تصميم گرفتم فرداى چهارشنبه سورى برات نينى پارتى بگيرم هر شب كمكم كارامو كردمو لحظه شمارى كردم براى چهارشنبه تا بتونيم براى اولين بار دوستامونو ببينيم.... به من كه خيييلى خوش گذشت.ولى تو يكم بلا شده بوديا...
27 اسفند 1390

داستان غذا خوردن شاينا خانوم

مامان خيلى حرص غذا نخوردنتو ميخورم ،ميبرمت تو اتاقت،يه عروسك ميگيرم دستم يه جغجغه ميذارم تو دهنم تا حواستو پرت كنم،ولى تا قاشقو ميبينى ميزنى زير گريه و جيغ ميزنى با كلى درد سر شايد دو قاشق بخورى....گذاشتمت جلوى تلويزيون بازم نخوردى تا آخر يه كتاب داستان رنگى دادم دستت پارش ميكرديو ذوق ميكرديو يكم حواست پرت ميشدو هفت هشت قاشق نوش جان ميكرديو همه خستگى مامانو از تنش بيرون ميكردى.بعد از چند روز اينم برات تكرارى شد،بعد از تحقيقات فراوان به اين نتيجه رسيدم كه جنابعالى عاششششششقققققققق آبى هههههههههههههههههه يه قاشق غذا،يه قاشق آب ولى اينطوريم فايده نداشت آخه عزيزم خوب اينجورى دلدرد ميگيرى،فهميدم شيره بادومم دوست دارى هر روز صبح زود بيدار ميشم بر...
15 اسفند 1390

واكسن دو ماهگى

فرشته من موقع شير خوردن به خودت ميپيچى و مامانى رو چنگ ميزنى امروز بردمت بيمارستان علىاصغر واكسن زدى و دكى گفت به پروتيين گاوى حساسيت دارى من ديگه نبايد لبنيات و شيرينى وژله ...وهر چيزى كه توش شيره بخورم.منم كه عاششششششقققققققق شير..... فداى سرت تو سالم باش مامان از وجود تو جون ميگيره همه هستى من. شب من و بابايى تو پذيرايى خوابيديم تا بتونم راحت بهت برسم هر يك ساعت بيدار شدم بهت شير دادم وهر ٤ساعت استامينوفن،خلاصه تا صبح بالا سرت بيدار بودم،دو شب طول كشيد تا خوب شى عزيزم حالا معنى انشاهاى دوران مدرسمو ميفهمم. مادر چه شبها كه بالا سر من بيدار بودى و از من مراقبت ميكردى.........
1 آبان 1390